اهل دل را از لب شيرين جانان چاره نيست

شاعر : خواجوي کرماني

طوطي خوش نغمه را از شکرستان چاره نيستاهل دل را از لب شيرين جانان چاره نيست
ذره را از طلعت خورشيد رخشان چاره نيستگر دلم نشکيبد از ديدار مه رويان رواست
از خروش و ناله‌ي مرغ سحرخوان چاره نيستصبحدم چون گل بشکر خنده بگشايد دهن
ماه چون در برج آبي شد ز باران چاره نيستتا تودر چشمي مرا از گريه خالي نيست چشم
لل شهوار را از بحر عمان چاره نيسترشته‌ي دندانت از چشمم نمي‌گردد جدا
گنج لطفي گنج را در کنج ويران چاره نيستاز دل تنگم کجا بيرون تواني رفت از آنک
در عراق ار راست گوئي از سپاهان چاره نيستدور گردون چون مخالف مي‌شود عشاق را
اي عزيزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نيستمردم از اندوه از کرمان نمي‌يابم خلاص
خضر را در تيرگي از آب حيوان چاره نيستخواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش